درباره‌‌ی زندگی در سایه

دسته چوبي چاقو را محكم گرفته بودم. باد تند مي‌وزيد. چشمانم حياط و همه آدم‌ها را سياه مي‌ديد. تيغه چاقو را يك‌باره ميان شكمش فرو بردم كه مثل سنگ سفت شده بود. در چشمانش زل زدم. دهانش باز شد و مردمك‌هايش ميانه سفيدي چشم‌ها وارونه شدند. هنوز هم مي‌ترساندنم. داغي خون پنجه‌هايم را شل كرد. چاقو را كه بيرون كشيدم، فقط صداي خس‌خس نفس‌هايش را مي‌شنيدم و بادي كه مي‌پيچيد ميان شاخه‌هاي خشك درخت توت.

آخرین محصولات مشاهده شده