درباره‌‌ی سال بلوا (رقعی)

((گفتم آب، و ساعت لنگريمان گفت: دنگ دنگ دنگ.)) فاصله‌ها از ميان برداشته شده‌اند و حال و گذشته در هم آميخته‌اند: حسيناي مسحور شده با زلفي آشفته ايستاده است، اما نه بر پله‌هاي شهرداري كه در ذهن نوشافرين دكتر معصوم طناب دار حسينا را مي‌بافد و با قنداق موزر به مغز نوشافرين مي‌كوبد سرهنگ در پي پيمودن پله‌هاي ترقي از شيراز به سنگسر مي‌افتد ملكوم آلماني در كار ساختن يك پل بزرگ از كوه پيغمبران به كافر قلعه است و سروان خسروي در پي آن است كه همه كوچه‌هاي شهر به خيابان خسروي ختم شوند. اما همه يك داغ بر پيشاني دارند همان كه سال بلوا را آغاز مي‌كند. همان كه همه ناچار به انتخابش بوده‌اند. و مقصر كيست وقتي بازي و بازيگر يگانه نيست؟

آخرین محصولات مشاهده شده