درباره‌‌ی مردی که خواب است

مردي که خواب است با زباني شاعرانه و روايتي سيال ميان خواب‌وبيداري، به بيان تجربه‌اي از بيخ‌و‌بن فلسفي مي‌پردازد. شخصيت اصلي – که در سراسر داستان «تو» خطاب شده – در دانشگاه سوربن جامعه‌شناسي مي‌خواند تا اينکه روزي تصميم مي‌گيرد سرِ جلسه امتحان حاضر نشود و درسش را نيمه‌کاره بگذارد. اين تصميم ناگهاني سلسله‌جنبان رشته‌اي از تصميم‌ها مي‌شود که همگي يک ايده را تعقيب مي‌کنند: گسست مطلق از جهان و بي‌اعتناييِ محض به آدم‌ها و پيشامدها. اما تا کجا مي‌توان به همگان «نه» گفت؟ تا کي مي‌توان خود را از دنيا و مافيها برکنار داشت؟ و تبعات چنين انزواي سرسختانه‌اي چيست؟ جمله‌اي از فريدريش نيچه را شايد بتوان پاسخي دانست به اين پرسش‌‌ها و تفسيري موجز بر اين داستان، آنجا که فيلسوف آلماني مي‌گويد: «اگر ديرزماني به مغاک نگاه کني، مغاک نيز به تو نگاه مي‌کند.»

آخرین محصولات مشاهده شده