درباره‌‌ی موهیتو (جلد 1)

با شنيدن صداي گوشي، چشمانش را به سختي باز كرد. از لا‌به‌لاي پرده‌هاي تمام مخمل قهوه‌اي تيره‌رنگ مي‌توانست نور را ببيند. نوري كه با وجود كم‌سو بودن، چشمانش را آزار مي‌داد. با خشم پلك‌هايش را محكم روي هم فشار داد. دلش مي‌خواست كمي بيشتر بخوابد ولي نشد. از آن روز‌هايي بود كه حوصله كار كردن نداشت، اما مگر به دل او بود؟ بايد مي‌رفت.

آخرین محصولات مشاهده شده