درباره‌‌ی مکاشفه ابرک (سگ قربانعلی)

«... در چشم‌هاي سرخ اسب سفيد قاسم، درختان خرما سينه مي‌زدند. آسيه گيس‌هاي بافته‌اش را انداخت پشت كتف و از پنجره سرك كشيد. قاسم بدون اين كه قاب پنجره را نگاه كند دلش پايين ريخت. پنجره چوبي و بسته و بوي اسپند از روي سنگفرش و دهل و اسب رد شد. پيچيد لابه‌لاي نخلستان. قاسم تند‌تند يال و دم اسب را حنا ماليد و روي گردنش دعا نوشت تا تن درددار اسب را از ميانه حوضچه لجن رد كنند. پرچم‌هاي سياه كه از در و بام خانه‌ها معلق مانده بود و باد روي‌شان نوحه مي‌خواند، مي‌گفت كه چيزي به محرم نمانده است. صابر، پشت يكي از پرچم‌هاي سبز ايستاد و براي ساجد رجز خواند. ابرك سرش را پايين انداخت و رفت تا ميانه مه و دود اسپند و بيرق‌هاي سرخ گم شود. در چوبي سقاخانه نيمه‌باز شد و دستي لرزان كاسه‌اي خون به حنانه تعارف كرد.»

آخرین محصولات مشاهده شده