درباره‌‌ی میرزا (مجموعه داستان)

خازن مي‌آمد و مي‌گفت: ـ قهرمان بازي را بگذار كنار. پدرت را در مي‌آورند. اينجا جايي است كه ايمان فلك رفته به باد. با وجودي كه ماه‌ها در حجره‌ام تمرين مي‌كردم كه از دشنام و تحقير و ضرب و شتم خم به ابرو نياورم، روزي تاب نياوردم. تف به صورت او انداختم. به او گفتم: ـ بي‌ناموس! اين اسمي بود كه فتنه به او داده بود. درباره آن هيچ فكر نكرده بودم. اين لقب ناگهان از دهان من پريد. از جا در رفت و جواب داد: ـ مگر زنت را... بودم كه به من بي‌ناموس مي‌گوئي.

آخرین محصولات مشاهده شده