درباره‌‌ی هما

هما را، گاه، ميان كوچه، در انظار هزار مي‌ديدم و احساس مي‌كردم در حصار انبوه اخم پيشاني و زخم چشم‌ام، دختر، چطور ترش اينهمه بود؟ از نگاهش، انبار باروت باورت مي‌شد! ديگر معلوم بود كه به من ترحم نمي‌كرد، و در منتهاي سيطره، تره هم براي اين عشق خرد نمي‌كرد. از آن پس، حتي خجالت مي‌كشيدم چشم به او بيندازم. حالا فقط با رويا، رويارو بودم...

آخرین محصولات مشاهده شده