درباره‌‌ی پری فراموشی

مردي شده بود با شنل كهنه كه پارگي‌هاي زياد، چيزي از حجاب و مخفي‌گري برايش باقي نگذاشته بود. از چشم دواندنش شناختمش، و او مرا به جا نياورد. به تخته سنگي تكيه داده بود و به سياهي زير پايش نگاه مي‌‌كرد. برق شهر قطع بود و زيبايي شب‌هاي تهران بي‌‌آن همه نقطه ريز روشن، ره‌گم كرده و خاموش، مردي را به انتظار ظهور، به تخته‌سنگي صاف و كم‌ياب ميخ‌كوب كرده بود. پرسيدم: ((دنبال كسي مي‌گردي؟)) ((ديگر خيال آشنايي با هيچ زني را ندارم.))

آخرین محصولات مشاهده شده