درباره‌‌ی آخرین رویای فروغ

گفت مرد تعريف مي‌كند كه يك سال پيش يك روز عصر با پسرش مي‌آيند و توي ساحل مي‌نشينند، شايد همان اطراف، نزديك جايي كه امير و دوستانش نشسته بودند، آن‌وقت مرد به سرش مي‌زندكه با پسرش بروند توي آب، لباس‌هايشان را درمي‌آورند و مي‌زنند به آب، همان‌طور كه دست همديگر را گرفته بودند، چند متري جلو مي‌روند، فكر مي كردند حتا تا چند متر جلوتر هم همان‌طور كم‌عمق است به خاطر همين دست همديگر را رها مي‌كنند و مي‌روند جلوتر، همه‌چيز تا چند دقيقه خيلي خوب بود. تا اينكه...

آخرین محصولات مشاهده شده