درباره‌‌ی اول شخص مفرد (مجموعه داستان)

گمان نمي‌كردم پيرمرد خل‌و‌چل باشد. به‌نظرم قصد سر‌به‌سر گذاشتنم را هم نداشت. مي‌خواست پيام مهمي به من بدهد. به‌دليل نامعلومي همين قدرش برايم روشن بود. پس باز سعي كردم بفهمم. اما ذهنم هي دور مي‌زد و راه به جايي نمي‌برد. چطور دايره‌اي با چندين (يا شايد تعداد بي‌شماري) مركز هنوز دايره است؟ آيا اين يك استعاره پيشرفته فلسفي بود؟ دست كشيدم و چشم باز كردم. به سرنخ‌هاي بيشتري نياز داشتم.

آخرین محصولات مشاهده شده