درباره‌‌ی سونات لال

گلاويز شدم. پيرزن پرزوري بود و مثل مرد جواني قدرت داشت. تفنگ را به زو از دستش گرفتم. كوتاه نمي‌آمد، هلش دادم، تا آمدم از دست يا لباسش بگيرم و نگذارم بيفتد، كله‌پا شد و با سر رفت ته دره. بهتم زده بود. دولا شدم بلكه ببينم كجا افتاده. خدا مي‌داند چقدر استخوان و اسكلت سفيد آدميزاد روي هم افتاده بود و زير نور ماه شب چهارده برق مي‌زد. دل‌پيچه گرفتم و همان‌جا بالا آوردم. رفتم سياه چادر پيرزن تا لنگه گيوه‌ام را بردارم. گوني آردي بزرگي پر از لنگه‌هاي چپ‌پاي ارسي و گيوه و پوتين سربازي گوشه چادر راست ايستاده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده