درباره‌‌ی نون والقلم

يكي بود يكي نبود. غير از خدا هيچ‌كس نبود. يك چوپان بود كه يه گله بزغاله داشت و يك كله كچل، و هميشه هم يك پوست خيك مي‌كشيد به كله‌اش تا مگس‌ها اذيتش نكنند. از قضاي كردگار يك روز آقا چوپان ما داشت گله‌اش را از دوروبر شهر گله‌گشادي مي‌گذراند كه ديد جنجالي است كه نگو. مردم همه از شهر ريخته بودند بيرون و اين طرف خندق علم و كتل هوا كرده بودند و هر دسته يك جور هوار مي‌كردند و ياقدوس مي‌كشيدند. همه‌شان سرشان به هوا بود و چشم‌هايشان رو به آسمان.

آخرین محصولات مشاهده شده