درباره‌‌ی نیه‌توچکا نیزوانوا

يادم است تنهايي و سكوتم، كه جرئت شكستنش را نداشتم، برايم روز‌به‌روز دردناك‌تر مي‌شد. يك سال تمام بود كه به اين صورت زندگي مي‌كردم و همه‌اش در فكر و خيال بودم و آرام‌آرام از افكار عجيب و مبهمي كه در ذهنم شكل گرفته بود رنج مي‌بردم. وحشي شده بودم، انگار كه در جنگل بودم. سرانجام پدرم اولين كسي بود كه متوجه شد و مرا پيش خود خواند و پرسيد كه چرا اين‌قدر به او زل مي‌زنم...

آخرین محصولات مشاهده شده