درباره‌‌ی پاییز فصل آخر سال است

اين‌ همه آدم در دنيا دارند نباتي زندگي مي‌كنند. بيدار مي‌شوند، و مي‌خورند و مي‌دوند و مي‌خوابند. همين. مگر به كجاي دنيا برخورده؟ بابا گفت جوري زندگي كن كه بعد از تو آدم‌ها تو را يادشون بيايد. تئاتر نونهالان گيلان اول شده‌ بودم. بابا ماشين آقا جان را گرفته بود و من را آورده بود خانه. لباس شيطان را از تن در نياورده بودم هنوز. شنل و شاخ و دمي كه مامان درست كرده بود نمي‌گذاشت درست راه بروم. بابا برايم 1 عروسك جايزه خريده بود. كله عروسك را كنده بودم. داشتم چشمش را از گردنش در مي‌آوردم بيرون. مي‌خواستم بفهمم چرا وقتي مي‌خوابانمش چشمش بسته مي‌شود. بابا عروسك را گرفت گذاشت كنار من. من را نشاند رو به روي خودش. گفت من كسي نشدم، اما تو و رامين بايد بشويد. يادت مي‌ماند؟ گفتم آره بابا، يادم مي‌ماند. فردايش رفت و ديگر نيامد. چي از بابا به من رسيد غير از اين حرف و چشم‌هاي سبزش، نيامد كه ببيند حرفش زندگي مرا خراب كرده. خودش كسي نشد چرا بايد من مي‌شدم؟

آخرین محصولات مشاهده شده