درباره‌‌ی 2 سنگ یکی کهربا (2 جلدی) شومیز

كامران از آن فاصله به چشمان دخترك خيره شد. سيالي داغ و مدهوش و شيرين، ميان شريان‌هاي حياتي‌اش راه گرفت و دمادم در جاي‌جاي تنش به طرز ديوانه‌واري بالا و پايين شد. امشب چه مرگش شده بود؟! اين چه حال مزخرفي بود؟! خوب بود؟! بد بود؟! چه بود اين سرمستي وامانده؟! حال رندانه‌اي كه باعث مي‌شد، به درگاه خداوند، با شرم و شرمندگي بارها اقرار كند: «غلط كردم!» بر اين نبرد نابرابر محق نبود! اهل اين بازي‌ها نبود و نمي‌خواست هم ملعبه دست چنين خطيئه‌اي شود. دخترك با گفتن: «مراقبم!» از او جدا شد و با احتياط قدم برداشت. كامران كمي كه به او نگاه كرد، پشت سرش راه افتاد. در دل چندبار خودش را لعنت كرده باشد خوب است؟! صدبار؟! هزار بار؟! كاش اسمش وسوسه شيطان باشد، نه مشيت الهي! كامران، خورشيدي بود كه با تمنا و تحريص درونش مبارزه مي‌كرد... و دخترك چشم كهربايي، گل آفتابگرداني كه به توجه و نور و گرماي اين خورشيد، دلبسته بود. بي‌خبر از احساسات غليظ مردانه او، همان لحظه به دنبال بهانه‌اي بود تا كامران را امشب، كنار خودش نگه دارد.

آخرین محصولات مشاهده شده