درباره‌‌ی قاشق‌هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم

به خودم گفتم:« دارم مي‌ميرم و هر روز و هر لحظه پيش خدا خواهم بود.» خدا را پيرمردي خرفت و عصباني با موهاي آشفته تصور مي‌كردم كه پتويي راه‌راه دور خودش پيچيده است...

آخرین محصولات مشاهده شده