درباره‌‌ی گرانیگاه

هنوز جمله‌‌ خوش‌آهنگش را هضم نکرده بود که در آغوش گرمي فرو رفت. آغوشي که سال‌ها آرزويش را داشت و حالا نصيبش شده بود؛ اما درست زماني که ديگر آن حس و حال اوليه را نداشت. آن شوقي که بارها حتي از فکرش در دلش قند آب مي‌کردند، حالا نبود. درست مثل کسي که دلش شيريني بخواهد و به جاي آن لحظه، هفته‌ بعد جلويش بگذارند. آن طعم و حس، ديگر نصيبش نمي‌شد؛ با اين حال قطره اشکش، پيراهن او را لک کرد و… او زير گوشش لب زد: ــ ديگه از هيچ‌کس نخواه بغلت کنه! هيچ‌کس جز من!

آخرین محصولات مشاهده شده